محل تبلیغات شما



      

ضرب المثل های معروف چینی با ترجمه فارسی درباره خدا، موفقیت، عشق و دوستی، زندگی

 

ضرب المثل های مشهور در زبان چینی همراه با معنی فارسی درباره موضوعات مختلف : زندگی و کار و تلاش، عاشقانه و دوستی، ازدواج و موفقیت

ضرب المثل های معروف چینی

ضرب المثل های معروف چینی

When men speak of the future, the gods laugh

هنگامی که مردان درباره آینده صحبت می کنند خدایان می خندند.

***

More haste, less speed

عجله بیشتر، سرعت کمتر

***

Love is not about possession, it’s all about appreciation

عشق ربطی به مالکیت ندارد بلکه کل عشق درباره قدردانی است.

***

Married couples who love each other tell each other a thousand things without talking

زن و شوهری که عاشق هم هستند بدون صحبت کردن هزاران چیز به هم می گویند.

***

To have beautiful servant girls is a threat to good marriages
داشتن دختران خدمتکار زیبا تهدیدی برای ازدواج خوب (خوشبختی) است.

***

Love others as you would yourself

همانقدر که خودت را دوست داری، دیگران را دوست بدار.

***

A friend to everybody is a friend to nobody

کسی که با همه دوست است دوست هیچ کس نیست.

***

The friendship of a gentleman is insipid as water

دوستی با یک نجیب زاده مثل آب، بی مزه است.

***

The saddest thing is the death of the heart

غم انگیز ترین چیز، مرگ قلب است.

***

Skill comes from practice; practice makes perfect

مهارت از تمرین حاصل می شود، تمرین، کمال ایجاد می کند.

***

It’s better to do something yourself than ask someone else for help

بهتر است خودتان کاری را انجام دهید تا اینکه از دیگران کمک بخواهید.

***

The views of heroes are roughly alike; great minds think alike

دیدگاه قهرمانان تقریبا یکسان است. ذهن های بزرگ شبیه هم فکر می کنند.

***

All things are difficult before they are easy

همه چیز سخت است قبل از اینکه آسان شود.

***

Failure is mother of success

شکست، مادر پیروزی است.

***

Opportunity knocks at the door only once

فرصت فقط یکبار در خانه را می زند.

***

A thousand-li journey is started by taking the first step

یک سفر هزار لای (واحد مسافت) با قدم اول شروع می شود.

***

If you work hard enough at it, you can grind even an iron rod down to a needle

اگر به اندازه کافی تلاش کنید می توانید حتی میله آهنی را خرد کرده و به سوزن تبدیل کنید.

***

To die is to stop living but to stop living is something entirely different than dying.

با مُردن، زندگی متوقف می شود، اما متوقف کردن زندگی (زندگی نکردن) چیزی کاملا متفاوت از مُردن است.

***

Where there is life, there is hope

هر جا زندگی هست، امید هم هست.

***

Hearing something 100 times does not measure up to seeing it once; seeing is believing

صد بار شنیدن چیزی به اندازه یک بار دیدن آن نیست، دیدن باور است.

***

When you enter a village, you should follow its customs; when in Rome, do as the Romans do

وقتی وارد دهکده ای می شوید باید از آداب و عادات آن پیروی کنید، وقتی وارد رم می شوید مثل رومی ها رفتار کنید.

***

There’s no waves without wind; there’s no smoke without fire

بدون باد موجی وجود ندارد، بدون آتش دودی وجود ندارد.

***

Play with fire and you get burnt

با آتش بازی کنید خواهید سوخت.

***

A man is never too old to learn

یک مرد هیچ وقت برای یاد گرفتن خیلی پیر نیست.

***

A good book is a good friend

کتاب خوب، دوست خوبی است.

***

A book is like a garden carried in the pocket

کتاب مانند باغی است که در پاکت حمل می شود.

***

A word spoken can never be taken back

هرگز نمی توان کلمه ای که گفته شده را بازگرداند.

***

The palest ink is better than the best memory

جوهر کمرنگ، بهتر از بهترین حافظه است.

***

Learning without thought means labour lost; thought without learning is perilous

یادگیری بدون فکر به معنای زحمت از دست رفته است، فکر بدون یادگیری خطرناک است.

***

It is easy to find a thousand soldiers, but hard to find a good general

پیدا کردن هزار سرباز راحت است اما پیدا کردن یک ژنرال خوب سخت است.

***

A merry heart makes a cheerful countenance

قلب شاد، چهره شادابی می سازد.

***

A day’s planning is done in the morning

برنامه ریزی روزانه در صبح انجام می شود.

***

Quiet thoughts mend the body

افکار آرام بدن را شفا می بخشد.

***

It is hard to please everyone

راضی کردن همه افراد کار سختی است.

***

Learn from past mistakes to avoid future ones

یاد گرفتن از اشتباهات گذشته از (تکرار) آن در آینده جلوگیری می کند.

***

A conversation with a wise person is worth of ten years’ study of books

گفتگو با یک مرد عاقل با ارزش تر از 10 سال مطالعه کتاب هاست.

***

He knows most who speaks least

کسی که بیشتر می داند، کمتر صحبت می کند.

***

Give a Man a Fish, and You Feed Him for a Day. Teach a Man To Fish, and You Feed Him for a Lifetime

با دادن یک ماهی به یک مرد، او را برای یک روز سیر می کنید، به او ماهیگیری یاد دهید تا او را برای همه عمر سیر کنید.

***

Crisis brings opportunity and change

بحران، فرصت و تغییر به همراه می آورد.

死马当活马医 si ma dang huo ma yi
سعی کن با یک اسب مرده مانند اسب زنده رفتار کنی
مفهوم: تلاش برای انجام غیرممکن ها

见风转舵 jian feng zhuang duo
با دیدن باد، سکان را بگردان
مفهوم: در زمان بروز مشکلات، وضعیت خود را تغییر دادن

三个和尚没水喝 san ge he shang mei shui he
سه راهب، آب برای نوشیدن ندارند
مفهوم: آشپز که دو تا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک


از این ستون به این ستون فرجه؟؟؟

 

به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم »

فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »

ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :

‌ ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم م بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : ‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.

ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: چرا ؟ »‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد ن بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت


از کیسه خلیفه می‌بخشی

 

هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی ‌گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالـا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلـاحا می‌گویند: فلانی از کیسه خلیفه می‌بخشد. 
اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که بصورت ضرب‌المثل درآمده است:

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلـافت‌ هادی، ‌هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی‌ که مهابت و صلـابتش تمام رجال دارالخلـافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می‌داد. به علـاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می‌نگریستند.

 
به سال 169 هجری به فرمان‌هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلـافت ‌هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی ‌استمداد و طلب مال کند.

از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر‌هارون الرشید آگاهی داشت و به علـاوه می‌دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلـا را بهتر می‌داند و مقدم آنان را گرامیتر می‌شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست.

اتفاقا در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می‌کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می‌طلبد. از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی ‌و محرمی‌ به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانید.

در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند. جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد.

عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم.

اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم. عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: ای ابوالفضل، می‌دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفا اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می‌دانم اگر احیانا نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می‌گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملـا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم. 
جعفر بدون تامل جواب داد: قرض تو ادا گردید، دیگر چه می‌خواهی؟
عبدالملک صالح گفت: اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام.

جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می‌فرمایی؟
عبدالملک گفت: هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».

 
جعفر با بی صبری جواب داد: نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیک مردان ارج و مقداری قایل نیست. می‌دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می‌بری، چنانچه شغل و مقامی‌ هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم.

عبدالملک آه سوکی کشید و گفت: راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می‌گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم. 
جعفر گفت: از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می‌کنم و دیگر عرضی ندارم.

 
جعفر دست از وی برنداشت و گفت: از ناصیه تو چنین استنباط می‌کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می‌شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار.

عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوا صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: ای پسر یحیی، خود بهتر می‌دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلـاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند شویی از خلیفه امیرالمومنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی‌دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.
جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تامل جواب داد: از هم اکنون بشارت می‌دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می‌دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می‌آورد.

 
دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از موذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالـامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت. 
بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلـافه رفت و به حضور‌هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی ‌داری.
جعفر گفت: آری امیرالمومنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.
هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟

جعفر با خونسردی جواب داد: اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلـاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود. آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلن شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می‌رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جدا از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید.

جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند.
هارون الرشید به شوخی گفت: قطعا از کیسه خودت!

جعفر با لبخند جواب داد: از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.‌ هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تامین آتیه وی حواله کردم.‌ هارون الرشید مجددا به زبان شوخی و مطایبه گفت: این مبلغ را حتما از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم.

هارون الرشید لبخندی زد و گفت: این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!
جعفر عرض کرد: امیرالمومنین بهتر می‌دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می‌کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملـاحظه فرمان حکومت و ولـایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است. 
هارون به خود آمد و گفت: راست گفتی، اتفاقا عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی.

جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تامل عرض کرد: ضمنا از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم. 
هارون گفت: با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟

 
جعفر برمکی رندانه جواب داد: اتفاقا بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمومنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم. 
هارون گفت: ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی‌ هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار.
باری عبارت مثلی "از کیسه خلیفه می‌بخشد" از واقعه تاریخی بالـا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده‌ هارون الرشید بوده است. 

 

 


 


آش نخورده و دهان سوخته

 

 

روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسه‌ای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت. او دست روی دهان خود گذاشته بود و از درد به خود می‌پیچید. صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت: بهتر بود صبر می‌کردی تا آش کمی سرد می‌شد و دهانت نمی‌سوخت. میهمان که هم از درد دندان رنج می‌برد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: بله، آش نخورده و دهان سوخته!


این مثل در مورد کسی به کار می‌رود که گناهی نکرده و کار بدی انجام نداده است اما مردم بی‌دلیل او را گناهکار می‌دانند.

البته تفسیر دیگری هم بر این مثل نوشته اند که می گوید:


در زمان‌هاي‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود وليكن كمي خجالتی بود. مرد تاجر همسری كدبانو داشت كه دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر كسی را آب می انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب كرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
 
پسرک در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خيلی اصرار كرد و او را برای ناهار به خانه آورد.همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه های آش را گذاشتند .
 
تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد، پسرک خيلی خجالت می كشيد و فكر كرد تا بهانه ای بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد می كند. دستش را روی دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالـا چرا اينقدر عجله كردی ، صبر می كردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفی است كه می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

 

آستين نو ، بخور پلو

 

 

روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .

او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .

اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت  و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .

               

ملا  از اين رفتار خنده اش گرفت  و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .

آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو

 


جریان خـــــر ما از کره گی دم نداشت را شنیدی! مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ). دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد. مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست ! مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست ! مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! . قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند . نخست از یهودی پرسید . گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم . قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند ! و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد ! جوانِ پدر مرده را پیش خواند . گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی ! و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد ! چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش ! مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید . قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست ! صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است
 نتیجه تصویری برای ضرب المثل ترکی

 

تولکویه دئدیلر هانی شاهدون دئدی قویروغوم.
به روباهه گفتن شاهدت کیه؟ گفت: دمبم.»

 

هرکیم ائششه ک اولدو سنده پالانی اول
هرکس الاغ شد، تو پالان.

 

اوزو یئخئلان آغلاماز

خود کرده را تدبیر نیست


بش بارماغ بشیده بیر اولماز

پنج انگشت برابر نیستند

 

ایش قالسا اوستونه قار یاغار

کار امروز را به فردا مسپار

 

قورخان گوزه چوب دوشه ر

از هر چی بترسی، سرت میاد

 

زحمت سیز بال دادانمازسان

نابرده رنج گنج میسر نمیشود

 

ایلان هر یئره ایری گدسه، اوز یوواسینا دوز گدر

مار هر کجا که کج بره، خونه خودش راست میره

 

آتاسئنا خئیئری اولمایان کیمه خئییری اولار؟

کسی که به پدرش خوبی نمیکند به چه کسی خوبی میکند

 

وغدا بوغدادان بیته ر

گندم از گندم بروید جو از جو

 

هر نه اسن، اونودا بیچیرسن

هرچه بکاری همان را درو میکنی

 

وارلی گئیه نده دییه رلر موبارکدیر ، یوخسول گئیه نده دییه رلر هاردان تاپدین ؟
شخص پولدار بپوشد ( می‌گویند) مبارک باشید، فقیر بپوشد ، از کجا ، آورده؟

 

هرکس ساغ اولسون اوزونه

هرکس باید به خود متکی باشد و از دیگران انتظار نداشته باشد

 

هر زادئن تزه سی، دوستون کوهنه سی

هر چیز تازه اش خوب است دوست کهنه اش

 

بیر تیکه نی بیلمه ین، مین تیکه نیده بیلمز

کسی یک خوبی را که در حقش شده نفهمد هزار خوبی دیگر را هم نخواهد فهمید

 

آلله بیر قاپینی باغلاسا، آیری قاپی آچار

خدا گر ز رحمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری

 

آغزیوا باخ تیکه توت

به اندازه دهانت لقمه بردار

 

زیانئن یارسئندان قایئتماق قازانجدئر

ضرر را از هر کجا بگیری نفع است

 

چوخ یاشایان چوخ بیلمز، چو گزه ن چوخ بیلر

کسی که زیاد عمر کند زیاد نمیداند، کسی که زیاد سفر کند زیاد میداند

 

چالما قاپیمی ، چالار لار قاپینی

درم را نکوب، در تو را هم می کوبند

 

آج قارین ، آجی آیران
شکم گرسنه، دوغ تلخ

 

ایتین ایاغیندان تیکان چیخاردیر
از پای سگ خار در می‌آورد.

 

ایری اوتوراق دوز دانیشاق
کج بشین، راست صحبت کن.

 

ایشله ین دمیری، پاس باسماز

آهنی که کار کند زنگ نمی زند

 

اوزو به زکلی ، ایچی ته زکلی
صورت بزک شده، داخلش کود ،پِهِن

 

اودا گلمیسن سویا ؟
به آتش آمده‌ای یا آب؟به جنگ آمدی یا صلح؟ آتش= جنگ، آب= صلح

 

قونشو قونشودان سحر اویانماغی اؤرگه نه ر
همسایه از همسایه، صبح بیدار شدن را یاد می‌گیرد.

 

کور آلاهدان نه ایستر ، ایکی گوز بیری اگری بیری دوز.
کور از خدا چی میخواد دوتا چشم یکی کج یک سالم.

 

ایت هورر کروان کئچر

جواب ابلهان خاموشی است


 

 

 

اساتید و بزرگان ادبیات فارسی برای اینکه در آینده ای نه چندان دور، بعضی از ضرب المثل های اصیل ایرانی – به علت وجود بعضی از لغات و اصطلاحات – از بین نروند، تصمیم گرفتند که برخی از این ضرب المثل ها را به گونه زیر بازسازی کنند:

 

بیفستراگانوفه خالته، بخوری پاته نخوری پاته!

موش تو سوراخ نمی رفت ساید بای ساید به دمبش می بست!
آب در "آب سرد کن" و ما تشنه لبان می گردیم!
آب که سر بالا میره، قورباغه "هوی متال" میخونه!!!
پرادو سواری دولا دولا نمیشه!
نابرده رنج گنج میسر نمی شود — مزد آن گرفت جان برادر که ی کرد
"کافی میت" نخورده و دهن سوخته!
اسکانیا(scania) بیار باقالی بار کن!
گر صبر کنی ز قوره، لوپ لوپ سازی!
پاتو از پارکتت درازتر نکن!
هری پاتر آخرش خوشه!
قربون بند کیفتم، تا کارت سوخت داری رفیقتم!
گیرم پاپی تو بود فاضل — از فضل پاپی تو را چه حاصل
ندیدیم اورانیم ولی دیدیم دست مردم!
ادکلن آن است که خود ببوید — نه آنکه فروشنده بگوید
ماکرو ویو به ماکرو ویو می گه روت سیاه!
بزک نمیر بهار میاد آناناس با خیار درختی میاد!
یا منچستریه منچستری یا رُمیه رُمی(AS Rom)
سرش بوی پیتزای سبزیجات میده!!!
آنتی بیوتیک بعد از مرگ سهراب!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جمـــــلات کوتــــــاه رونـــــــاس آرا داستان هایی زیبا